جمعه, ۷ دی ۱۴۰۳ - Friday, 27 December 2024
تازه ترین اخبار
اخبار منتخب
خارگ
۴ مهر ۱۳۹۹ - ۱۳:۴۹
اینجا خارگ مشهد شهیدان است

خارگ : شیخ موسی کمالی از رزمندگان دفاع مقدسی است که از آغاز تا پایان جنگ را لمس کرده است و با اینکه جوان بوده، وجوه مختلفی از جنگ را تجربه کرده است. از بمباران های مستمر و تمام نشدنی جزیره خارگ تا گردان آبی خاکی امام حسن(ع) و رزم در دریا تا ارتفاعات کردستان و خاطرات شنیدنی عملیات والفجر10، به بهانه هفته دفاع مقدس به سراغ امام جمعه جزیره خارک رفته ایم تا شنوای خاطرات ایشان باشیم:

به گزارش خبرگزاری خارگ آنلاین ، به روایت امام جمعه جزیره خارگ از هشت سال دفاع مقدس در جبهه خارگ; اولین بمباران جزیره خارگ را دقیقا به خاطر دارم زمانی که در 2 مهر سال 59 در ساعت  3:33، صدای انفجار مانند مهمانی ناخوانده با زندگی مردم عجین شد. صدایی که هنوز در گوش مردمان دوران جنگ زنگ میخورد. با اینکه صدام گفته بود خارگ را با خاک یکسان میکنیم و مردم در معرض خطر بودند اما هنگامی که حرف از راهپیمایی روز قدس شد همه اقشار مردم با شور و حرارت وصف ناشدنی در خیابان حاضر شدند و راهپیمایی را از مسجد امیرالمومنین(ع) آغاز کردند. هنوز چیزی از آغاز راهپیمایی نگذشته بود که صدای گوشخراش دو جنگنده نظامی بر صدای شعار ملت فائق آمد و نگاه مردم به حرکت هواپیماها خیره شد، مشخص بود به سمت تاسیسات نفتی میروند. جان در سینه ها حبس شده بود و معلوم نبود کدامیک از خوانواده ها باید داغدار عزیزان خود و کدامیک از صنعتگران میبایست داغدار همکار خود باشد. در همین حین دو انفجار آسمان را تیره و تار کرد و دود ناشی از انفجار دو مخزن نفتی آسمان را فرا گرفت. مردم با دیدن این صحنه به جای ترک صحنه و رفتن به خانه ها یا حتی به جای ادامه دادن راهپیمایی همه با هم عازم محل انفجار شدند تا به نوبه خود در کمک رسانی سهیم باشند. واقعا صحنه عجیبی بود مرد و زن، پیر و جوان، نظامی و امدادی، نفتی و غیر نفتی همه در کنار هم با زبان روزه و در حالیکه آثار تشنگی در چهره شان هویدا بود سعی در خاموش کردن آتش داشتند. تلاشی که تا پایان روز ادامه داشت و سپس به نتیجه رسید.
جوانان خارگی علاوه بر حضور فعال در جبهه استراتژیک جزیره خارگ، در دیگر جبهه ها نیز حضور داشتند و ما نیز ازین قاعده مستثنی نبودیم. اولین اعزام ما با آموزش 45 روزه در پادگان شهید صدوقی بوشهر در نیروگاه اتمی همراه بود. آموزش های ما ترکیبی از فعالیت های آبی خاکی بود که  خبر میداد قرار است در چه منطقه ای فعالیت کنیم در این بین آموزش قایقرانی برای من بسیار مفید واقع شد.

 

 

بعد از آموزش به ناوتیپ 13 امیرالمومنین(ع) اعزام شدیم و در گردان آبی خاکی امام حسن به فرماندهی آقای شنعانی قرار گرفتیم. این گردان وظیفه داشت در منطقه صفر مرزی فاو از خطوط مرزی پد 1 که دست ایران بود و در مرز آبی در برابر جزیره بوبیان کویت که از خطوط عراق به شمار میرفت محافظت کند. حفاظت از این منطقه مستلزم گشت زنی های بسیار بود که با قایق محقق میشد. هنوز هم به یاد آن ایام گهگاهی از دوستان سکان را میگیرم و حال وهوای فاو در من زنده میشود. این گشت های حفاظت ادامه داشت و کم کم رنگ شناسایی به خود گرفت و ما در این منطقه برای عملیات کربلای 3 آماده شدیم. یکبار که به مرخصی رفته بودم وقتی برگشتم گفتند در جای دیگری به شما نیاز است. و به همین جهت ما به گردان ادوات رفتیم تا در هدایت آتش هم دستی بر آتش داشته باشیم. ترکیب آن جمع جالب توجه بود از استاد دانشگاه آقای دکتر غریبی تا فرهنگیان عزیز آقای حاج عبدالله شیخ زاده و آقای آبروان و طلاب دیگر نشان میداد، هدایت آتش مساله مهمی است. واقعا هم همینطور بود آموزش های سختی داشت که ما در کمترین زمان یاد گرفتیم و با دقت هر چه تمامتر مشغول گرا گرفتن و گرا دادن شدیم.


بعد از گردان ادوات مدت قابل توجهی را در قرارگاه کربلا در گروه جهاد بودم وقتی به این قسمت معرفی شدم دیدم سردر اتاق نوشته واحد آب با خودم گفتم حتما آب تقسیم میکنند و مگر قسمت آب چه کاری دارد که من عهده دار آن باشم. اما کم کم عمق کار مشخص شد. در تنها نقطه ای که ایران علیه نیروهای بعث زمین را به آب بسته بود همین منطقه فاو بود که از اروند شروع میشد تا ام القصر و من هر روز ماموریت داشتم با موتور کراسی که در اختیار بود تمام خط را چک کنم که آب کم و زیاد نشود. کار سختی بود مخصوصا در آتش دشمن، اما به لطف خدا به نحو احسن انجام شد. دو صحنه ای که یادم نمیرود ابتدا و انتهای ماموریت بود. یکی طلوع خورشید که هر روز در سکوت و خلوت شاهد زیبایی اش بودم و دوم ایستگاه صلواتی که بعد از کار در حین رسیدن به مقر میرفتم. بساط آب و چایی و احیانا شربت و میوه به راه بود و اینجا استراحتگاه هر روزه من بود. اما یک روز بعد استراحت از ایستگاه صلواتی درآمدم تا گزارش روز را به اهواز مخابره کنم اما هر چه کردم موتور روشن نشد. بقیه هم هر کاری کردند افاقه نکرد و سپس با اینکه موتور از خودم بزرگتر بود به سختی در گرمای هوا، موتور را گرفتم و راهی مقر شدم. هر کسی هم میدید دلی میسوزاند و میرفت در بین راه چشمم دکمه های برق موتور افتاد گفتم شاید اینها را دستکاری کرده اند که روشن نمیشود دکمه را زدیم و اتفاقا با اولین هندل روشن شد. شاید آن بسیجی که با ما این کار را کرد شیطنتش را فراموش کرده باشد اما من که هرگز این خاطره را فراموش نمیکنم.


ما رزمنده ها عشق عملیات بودیم وقتی باخبر شدم تیپ المهدی عملیاتی است وارد تیپ شدم و عملیات ظفر 7 والفجر10 و..را در کنار دوستان جهرم بودم. در والفجر 10، شب از مریوان از ارتفاع 2000 متری حرکت کردیم تا وارد حلبچه شویم پس از ساعتها، ساعت 5 صبح ازین مسیر صعب العبور پایین آمدیم. صبحانه نان و عسلی دادند و صبح که هوا روشن شد دیدیم اطرافمان تمام جنازه بوده. خانواده های عراقی کرد بیگناهی که بعد از بمباران حلبچه به ارتفاعات پناه برده بودند هم نتوانسته بودند از مهلکه جان سالم به در ببرندو همانجا افتاده بودند تصویر رقت باری بود که طعم عسل را از ذائقه مان ربود.


به سمت مقر ادهم راه افتادیم قرمانده گردان مرا که مسئول دسته بودم کنار کشید و نقشه اش را باز کرد، مسیری را که به عمق خطوط دشمن میرفت نشان داد و گفت این قسمت با دسته شماست. ماموریت سختی بود اول اینکه باید تنها عمل میکردیم و دسته دیگری نبود و ثانیا اینکه عمدتا در عملیات ها از پوشش شب به عنوان عنصر غافلگیری استفاده میکردیم، حربه ای که اکنون در دست نبود و آفتاب زده بود. چاره ای نبود، گفتند حتما باید این دسته عمل کند. مسیر باریکی شناسایی شده بود و به علت باتلاق بودن زمین فقط امکان حرکت یک ستون بود. ناگهان یکی از نیروها به زمین افتاد. به سختی به سمتش رفتم گفتم: چه شده؟ گفت: به سرم تیر خورده. دیدم راست میگوید روی کلاهش جای تیر است. کشیدمش کنار و گفتم همینجا بمان در راه برگشت تو را با خودمان برمیگردانیم. این را گفتم هر چند در دلم می دانستم شهید میشود بالاخره تیر به سرش خورده بود.
خدا را شکر ساعاتی بعد به خط زدیم و عملیات موفقیت آمیز بود در پایان سراغ نیروها را گرفتم دیدم همان جوان صحیح و سالم نشسته! گفتم تو کجا اینجا کجا؟ گفت:به خیر گذشت و کلاه را نشانم داد واقعا به کلاه تیر خورده بود اما به طرز معجزه آسایی تیر بدون اینکه به سر اصابت کند از یک سو آمده و از سوی دیگر رفته بود. وقتی گفتم چطور ممکن است؟ کاغذی را از توی کلاهش در آورد گفت مادرم این را داده بود که در کلاهم بگذارم. آن کاغذ حرز و دعای عجیب و غریبی نبود؛ آیه الکرسی بود که اینچنین جوان را به زندگی برگردانده بود . در همین عملیات شهید عزیزمان اسماعیل رستمی که از طلاب باهوش و بینظیر و با استعداد بود، با اصابت تیر به قلبش، در کنار ما به شهادت رسید. و در روستای خیارزار به خاک سپرده شد که مزارش تا کنون زیارتگاه مومنین است.امیدواریم خداوند ما را با شهدا محشور نماید.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

کد خبر 10430

برچسب ها

نظر شما

  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.

نظرات بینندگان

تازه ترین اخبار
اخبار منتخب
خارگ
در شهر
انتخابات 1400
سامانه تردد کشتی
سامانه تردد کشتی
سامانه خدمات درمانی
سامانه تردد کشتی
پربازدیدترین اخبار
پربحث ترین اخبار